الدَّرسُ السَّادس
الضَّيفُ
ذَهَبَ رَجُلٌ إلى بَيتِ صَديقِه و بَقِىَ عِندَه أيّاماً مَتواليةً حَتّي ضَجِرَ صاحِبُ البَيْتِ مِن إقامَتِهِ فَفَكَّرَ فـى حيلةٍ ليَتَخلَّصَ منه.
فَاقتَرَحَ علي ضَيْفِهِ أنْ يَتَسابَقا فـى القَفزِ غَداً حَتّي يَعْرِفا مَن الفائزُ؟ فقالَ لِوَلَدِه:
عِندَما يَقفِزُ الضّيفُ إلى خارجِ البيتِ، أغلِقِ البابَ.
درس ششم
ميهمان
مردي به خانه دوستش رفت و چند روز پي در پي پيش او ماند تا اينكه صاحب خانه از اقامت او به ستوه آمد و به فكر چارهاي افتاد تا از او خلاص شود.
پس به ميهمانش پيشنهاد كرد كه فردا مسابقه پرش دهند تا بدانند چه كسي برنده است؟
لذا به فرزندش گفت: وقتي ميهمان به بيرون از خانه ميپرد در را ببندد.
صَباحَ الْغَدِ عِنْدَ السِّباقِ، قَفَزَ صاحِبُ البيتِ ذِراعَيْنِ إلى خارجِ البيتِ أمّا الضَّيفُ فقَفَزَ ذِراعاً واحدةً إلى داخلِالبيتِ!
فقالَ صاحِبُ البيتِ: أنا الفائزُ، ذِراعانِ مُقابلَ ذِراعٍ واحدةٍ! فقالَ الضَّيفُ: ذِراعٌ واحدةٌ إلى داخلِ البيتِ خيرٌ مِنْ ذِراعينِ إلى الخارجِ.
صبح فردا موقع مسابقه صاحب خانه دو ذرع به بيرون خانه پريد اما ميهمان يك ذرع به درون خانه پريد!
صاحب خانه گفت: من برندهام، دوذرع در برابر يك ذرع ! ميهمان گفت: يك ذرع به درون خانه بهتر از دو ذرع بيرون خانه است.
الحاكِمُ الظالمُ و الشَّيخُ المَجنونُ
ذاتَ يَوْمٍ خَرَجَ الحَجّاجُ بنُ يُوسُفَ لِيَتَنَزَّهَ فَصادَفَ شيخاً فَسألَهُ:
مِن أيْنَ أنتَ يا شَيْخُ؟
مِن هِذِه القَرْيةِ.
ما رَأيُكَ فـى الحَجّاجِ؟
هُوَ أظْلَمُ الحُكّامِ. سَوَّدَ اللّهُ وَجْهَهُ و أدْخَلَهُ النّارَ!
فرمانرواي ستمگر و پير ديوانه
روزي حجاج پسر يوسف بيرون رفت تا گردش كند،به پيرمردي برخورد كرد و از او پرسيد:
اي پيرمرد! اهل كجا هستي؟
اهل اين روستا.
نظرت درباره حجاج چيست؟
او ستمگر ترين فرمانروايان است.
خداوند روسياهش كند و وارد آتش كند.
أتَعرِفُ مَنْ أنا؟
أنا الحَجّاجُ.
أنا فِداكَ. وَ هَلْ تَعْرِفُ مَنْ أنا؟
أنا رَجُلٌ مِن هِذِه القَبيلةِ. اُصْبِحُ مَجنوناً كلَّ يومٍ مَرَّةً فـى مِثلِ هذهِ السّاعةِ!!
آيا ميداني من كيستم؟
من حجاج هستم.
من فدايت هستم و آيا ميداني من كيستم؟
من مردي از اين قبيله هستم. هر روز يك بار در چنين ساعتي ديوانه مي شوم.